نوشته های یک

نوشته های یک

می نویسم برای خودم نه تو
نوشته های یک

نوشته های یک

می نویسم برای خودم نه تو

چرخش

بیاین، این بار می خوام یه داستان جالب، نه شاید یه خاطره براتون بگم

این بار به عنوان راوی یک داستان از زندگی خودم باشم و بپرسم ازتون

"تا حالا شده همه ی خواسته ها و آرزو هاتون رو رنگی داشته باشید ؟"

من داشتم، فقط یک بار، یک بار برای همیشه، یک بار و تنها یک لحظه

رو اون پل هوایی رنگی که بازتاب زیبایی رو تو ذهنم داشت.

پله های خاکستری رنگش که رفته رفته رو به رنگی شدن می رفت

آروم آروم با اون مزه ی بی مزه که داشتم روی زبونم حس می کردم رنگ می گرفت

پله ها با یه چرخش نیم رو به سمت پل میره

من که دوسش دارم. رنگ پل من رو به سمتش نمی کشه خودم دوست دارم که به اون بالا برم

آها آره داشتم از اون آرزو های رنگی خودم می گفتم که بهش رسیدم 

وسط همون پله ها بود که تقریبا به آخرای سیگارم رسیدم و دود سیگارم داشت به سمت اون رنگ های روی پل می رفت. سیگار تموم میشه و رنگ ها بیشتر

راستش حالا که دارم فکر می کنم من اصلا آدم رنگ دوستی نیستم من بیشتر اهل سیاه و سفید و نهایت خاکستری ام، اما نمی تونم چشم ذهنم رو از رنگ های پل بردارم

کجا بودیم ؟ آخرای سیگار

خلاصه بگم که سیگارم تموم شد و ته مونده ی اون مانند بیشتر اوقات سهم زمین میشه

می تونیم بعد درباره ی اینکه چرا من ته سیگارم رو روی زمین می ندازم با هم صحبت کنیم

ولی الان فقط هدف من تعریف یک خاطره از به دست آوردن همه ی خواسته ها و آرزو های رنگی زندگیم بود

از همه ی اینها که بگذریم من رسیدم بالای پل، سمت من کسی نبود، من حتا روی پله ها هم تنها بودم

اما اون دست پل من افرادی رو می دیدم که یا ایستاده بودن عکس بگیرن و یا در حال رد شدن از پل بودن 

اما من برای اونها نیومده بودم بالا. من فقط به خاطر اون رنگ های جالب پل بود که ازش بالا می رفتم و همون مزه ی بی مزه رو تو دهنم حس می کردم که هر لحظه کمتر می شد و پله ها رنگی تر 

نقطه ی بالا : 

رسیدن به خواسته‌ ها و آرزوهای رنگی

از پایین معلوم نبود حتا از وقتی اولین قدم رو روی پل هم گذاشتم نمیتونستم ببینمش

همپن طنابی که از سقف پل گره زده شده بود و آماده برای گردن من

و مبانی گذرگاه من بود

کم کم داشتم سنگینی یک وسیله رو توی جیبم و یک چیز سفت رو کنار کمربندم حس می کردم. یکم شک کردم. شلوارم رو تازه پوشیده بودم چیزی توی جیب شلوار نذاشته بودم

بطری آبی که دستم بود رو به اون یکی دستم دادم و دست کردم توی جیبم. دیدم یه چاقوی بزرگه که نوکش از ضامن بیرون زده بود

همون طور که مبهوت چاقو بودم اومدم دستم رو از جیبم در بیارم که ساعد دستم به اون سفتی کنار کمربندم خورد.

خیلی با شتاب و عجله از جاش در آوردمش.

الان تو دست راست من یه هفت تیر بود و تو دست چپم یه بطری آب!

طناب جلوی من

البته نه دقیق جلو، چند قدمی باهام فاصله داشت

این رو بگم که پل به شدت پر رنگ شده بود، خیلی

همه رنگ های جشن های هندی روی سطح پل پخش شده بود

همه رنگ های لباس بوگامداسی

از ترس اینکه کسی هفت تیر رو نبینه سریع گذاشتم سر جاش

تو جیب سمت راستم سیگار و فندک رو گذاشته بودم

راستش تو اون همه ترس و اضطراب فقط شاید شنیدن صدای فرد یا کشیدن سیگار میتونست من رو فراری بده از اون فضایی که هیچ فهمی از اون همه بودن وسایل اونجا نداشتم

خب صدایی که نبود اما همچنان سیگارم رو داشتم

خلاصه که دست کردم که سیگار و فندکم رو در بیارم

دستم خورد به چند ورق قرص که تو جیبمه

آرام بخش و خواب آور بودن همشون

من هنوز نمی‌فهمیدم که داره چی میشه فقط دست و پا میزدم برای فرار

انگار چند لحظه همون طور ماتم برده بود

به خودم که اومدم دیدم رنگ های پل کم کم داره از بین میره و تموم میشه

طناب جلوی روم حتا

البته جلوم نبود،  چند قدمی باهام فاصله داشت

سنگینی چاقو داشت کم میشد و هفت تیر نبود

تو همه این ناباوری های لحظه ای تنها امیدم به واقعیت همون قرصهای توی جیب کتم بود،  دست کردم که در بیارم و بفهمم واقعیت رنگی اون پل رو

نبودن

دستم خورد به سیگار و فندکم

پل همچنان در حال رنگ باختن بود

----------------

وزش باد رو روی صورتم حس می‌کردم. چشمام داشت یه چیز عجیب میدید

ماشین هایی که داشتن از کنارم رد میشدن

آنگار پل از بین رفته بود و من وسط اتوبان بودم

کسی من رو نمی‌دید اما همه از کنارم رد میشدن

وزش باد کم شد و چشمانم باز

رنگها ناپدید شدن و سیاه و سفید مورد علاقه باز جون گرفت

سرم رو گرفتم بالا تابلوی ایستگاه سید خندان رو تو خط بی آر تی دیدم

رنگهام رنگ باخت

آرزوهام و رویاهای رنگی با تموم شدن ال اس دی رفتند

-----------------

پیاده شدم و زنده


چشمان مرد مرده

مسیر هر روزه، طبیعیه که برای رفتن به اونجا سوار این ماشین ها بشم و همون راه همیشگی رو برم.

اما امروز یکم متفاوته، یکم برام عجیبه. احساس می کنم این خاکی که توی هواست داره چشمام رو می سوزونه و واسه همینم هست که نمی تونم بیرون از تنم رو خوب ببینم. با باز و بسته کردن شیشه های تاکسی یه کوچولو از اون گرد و خاکی که روش نشسته رو تمیز می کنم.

چرا بیرون اینجوری شده؟ هوا خیلی خاک آلوده که نمی تونم چیزی بیرون از تنم رو ببینم یا انگار چیزی نیست و فقط اون ماشین و راه همیشگی ؟

یکم دارم ریز می شم. چرا ساختمون ها هیچ کدوم نیستن؟ آدمای تو ماشین هم انگار طبیعی نیستن.

سرم رو بر می گردونم به سمت پنجره و از لا به لای هوای خاک آلود می تونم یه اثری از ساختمون ها ببینم.

انگار امروز توی همون راه همیشگی هیچ کدوم از ساختمون ها روی زمین نیستن. همشون به اندازه ی ارتفاعشون توی زمین فرو رفتن. یاد پدربزرگم افتادم که می گفت : از پشت بوم خونه ها به هم راه داشت.

سرم رو می چرخونم و همون جوری توی پریشونی خودم معلقم که چشمم به یه زن خیلی ساده می خوره که کنار همون راه همیشگی با لباسی امروزی، یه مانتو و روسری تیره داره قدم می زنه.

داره همون راه همیشگی رو میره که من هر روز با اون ماشین ها ازش رد میشم. اما ادامه ی راه امروز همیشگی نیست. انگار یه پرده ی هاله دار توی سرتاسر پهنه ی راهم کشیدن. با این همه ی چیز عجیب امروز نا خود آگاه از پرده و رفتن زن به سمتش می ترسم.

نمی دونم چرا به راننده میگم نگه داره که من پیاده شم و دنبال زن بدوم که هر چه زودتر از اون پرده دورش کنم.

فاصله ای باهاش ندارم اما با اینکه می دوم به قدم های آهسته ی زن نمی رسم.

چندین بار صداش کردم. خانم                     خانم

بر نمی گرده. مستقیم داره میره به سمت اون پرده که من ازش می ترسم. انگار نمی بینش.

قدم هام رو بلند تر و تند تر می کنم. هر کاری باید بکنم که به سمت اون پرده نره.

..........................................................

..........................................................


او از پرده رد می شود و به آنی پوشش تیره اش به حریری سپیدی با مو های باز قهوه ای بدل می شود.

پریشان راه رفتنش را در نزدیکی خود می بینم. من نیز از پرده گذشتم.

بوی زن بوی مرگ است. در لحظه ی پایانی افتادنش از پشت او را می گیرم و سر نحیفش را روی پایم می گزارم.

در واپسین لحظات در چشمان تاریکش چهره ی خود را می بینم.  

ورود ممنوع

      بامداد با پرتوهای خورشید طلایی اتاقم چشم باز کردم و مانند هر روز تو را دیدم .

زیبایی تو . آن موهای زرین که گندمزار رنگش را از آن گرفته بود و خورشید اتاقم بودند . باز با همان لبخند زیبایت بامداد را به من ارزانی داشتی و روزم را با نمایان کردن خودت به من ساختی . کار هر روز توست . اصلا انگار اگر تو نباشی شب هیچ گاه به روز نمی آید . هیچ گاه اشعه ی روشن و کور کننده ی موهای تو مرا از خواب بیدار نمی کند.

راستش انگار یکم هم می ترسم ، می ترسم از اینکه تو نباشی و من در خواب خود هزار ساله شوم . که دیگر بیداری را نبینم و خواب به خواب بروم . اما بیشتر از ترسی که در وجودم هست تو را دوست دارم . می دانم که نباشی هیچم .

مانند هر روز با نگاه کردن به تو ای هستی من روزم را آغاز می کنم و برایت ناشتایی درست می کنم . که تا پیش از اینکه بروم آسودگی و آرامش تو را در همه ی جانم حس کنم . آری ، به راستی آرامش تو برایم آسودگی ست  ادامه مطلب ...