ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
فصل توت کہ آرزو داشتم با هم باشیم نبودی، با من ، شاید بودی اما حس نکردم .
همیشہ نبودنت رو با اندیشہ ی بودنت پر کردم ، اما نشد . جاهایی کہ می خواستم باز در آغوشت باشم و درد دل کنم و تو غر بزنی نبودی ! آری غر بنی کہ چرا باز هم از بدی سرنوشت و روزگار می گویی.
هنگامی کہ توی کوچہ قدم می زدم ، درختی را دیدم کہ مرا یاد تو انداخت.
کاش توی پیادہ رو با تو قدم می زدم ، با تویی کہ همه ی بودنت ، جسمت و روحت ، فکرت با من باشہ نہ برای من.
جسم نہ ، جسمت رو نمی خواستم ، اما برای بودنت کنار من نیاز بود
تو هم بہ سرنوشت پیوستی – همونی کہ من ازش بد می گفتم و تو می گفتی : ارشیا بی خیال