نوشته های یک

نوشته های یک

می نویسم برای خودم نه تو
نوشته های یک

نوشته های یک

می نویسم برای خودم نه تو

unlock

برای تو می گویم

تو ای که :

 کابوسی هستی که من عاشق آنم

مشت و مال بر روی استخوان های شکسته ی منی 

نسیم خوش دریایی که در زمستان به صورت من می وزد

حس خوب همبستری با زنی پریود 

تو لذت تابش آفتاب بر پوست در ۱۵ امردادی

تو باور خدا از نگاه داروینی

زیبایی مطلق جامعه ی بشری در سده ی بیستمی

لذت تماشای شیون مردم در جنگی

تو لذت درد فلسفی هستی

آری ، تو زیبا ترین هستی جهان ، آدم هستی 



زنبور

باز منم و خستگى . باز منم و تنایى

با نشئگى بوى خوش سبزه زار کنارم. نمى توانم هیچ کدام را باور کنم 

نه خستگى را نه این سر خوشى و تازگى اى که از این زیبایى مى گیرم 

باور اینها سخته. باورشون سخته اگر که به هیچ کدام از اینها باور نداشته باشى 

اگر که هر کدام از اینها را فقط ساخته ى توهمات خود ببینى  خستگى را ، سر خوشى را

اما تنهایى نه

هنگامى که در ذهن خود همه ى این وهم ها را مى سازى      

همه ى جهان را می آفرینى. باد ها را جهت مى دهى

کوه ها را حالت مى دهى. آب را روان مى کنى

گیاهان را مى رویانى. جانوران را جان مى دهى

همه و همه را تو می آفرینى ، اما همه در ذهن توست. شاید براى فرار از تنهاییست که همه ى اینها در ذهنت شکل مى گیرند

براى همین است که همیشه به تنهایى ایمان دارم.

تنهایى که از آغاز زندگى حس مى کنیم. درک مى کنیم

براى از میان بردن آن دست به کارهایى مى زنیم. دوست مى شویم. دوست مى داریم. بدون آنکه باور کنیم که یکى از بهترین سرمایه هایمان را با دیگران به اشتراک مى گزاریم.

حیف که این سرمایه زود از دست مى رود. زودتر از آنکه بتوانیم ارزش آن را بدانیم و بفهمیم که چه ارزشى دارد

ما در تنهایى هیچگاه تنها نیستیم چون خودمان را داریم ، ولى گاهى که با دیگران هستیم حتا خودمان را نیز نداریم.

حس پیرمردی را دارم که با همه ى توان خود در رودخانه اى گام بر مى دارد که مى داند از آن نمى تواند بگزرد

چندى بیشتر به مرگش نمانده اما مى خواهد امروزش را اینگونه تجربه کند