نوشته های یک

نوشته های یک

می نویسم برای خودم نه تو
نوشته های یک

نوشته های یک

می نویسم برای خودم نه تو

ورود ممنوع

      بامداد با پرتوهای خورشید طلایی اتاقم چشم باز کردم و مانند هر روز تو را دیدم .

زیبایی تو . آن موهای زرین که گندمزار رنگش را از آن گرفته بود و خورشید اتاقم بودند . باز با همان لبخند زیبایت بامداد را به من ارزانی داشتی و روزم را با نمایان کردن خودت به من ساختی . کار هر روز توست . اصلا انگار اگر تو نباشی شب هیچ گاه به روز نمی آید . هیچ گاه اشعه ی روشن و کور کننده ی موهای تو مرا از خواب بیدار نمی کند.

راستش انگار یکم هم می ترسم ، می ترسم از اینکه تو نباشی و من در خواب خود هزار ساله شوم . که دیگر بیداری را نبینم و خواب به خواب بروم . اما بیشتر از ترسی که در وجودم هست تو را دوست دارم . می دانم که نباشی هیچم .

مانند هر روز با نگاه کردن به تو ای هستی من روزم را آغاز می کنم و برایت ناشتایی درست می کنم . که تا پیش از اینکه بروم آسودگی و آرامش تو را در همه ی جانم حس کنم . آری ، به راستی آرامش تو برایم آسودگی ست 


     همیشه به یاد دارم که در راه برگشت به خانه برایت گل بگیرم و همیشه به تو بگویم که از گلستان های هستی برایم گل تری . تو گل را دوست داری . با رسیدنم همیشه ——- نگاهت می کنم و غم سرد و سیاهی مرا فرا می گیرد . انگار که با تیره شد آسمان شادی روز من هم تیره می شود . به مرور به سیاهی می کشم اما اندکی شادمانم چون می دانم باز بامدادی فرا می رسد و تو الاهه ی هستی خودم را می بینم اما چه کنم که هر شب با گریه های سنگینی از فهم اینکه تو فقط یک عروسکی به خواب می روم و فردایش همه چیز را از یاد برده ام .


آری ، من فراموشی دارم .

نظرات 9 + ارسال نظر
Elham چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 21:53

خیلی زیبا بود من واقعا خودمو تو اون خونه تصور کردم بی نقص و زیبا حس زندگی و عشق

hossein.sc دوشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 20:58

تضاد جالبی بود...ریتم خوبی داشت

سارا سه‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 00:58

درود
از قلم زیبایی دارید که بگذریم ...
چون معمولا در هر داستانی خودم رو در قالب شخص اول میبینم تا قبل از برگشتش به خونه خودم رو دیدم تو اون روزای خوب اما انگار واقعیت همیشه غم انگیزه ...
کاش فراموشی نداشت امید واهی دل آدمو له میکنه...

Shirin پنج‌شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1399 ساعت 21:43

شروع خوب...ایجاد یه مرموزی هوشمندانه و وسوسه انگیز که مخاطبو با خودش همراه میکنه...مدام صحبت از ابهام و هاله و تار بودن اطرافه...در اخر پایان این سوالو میزاره که چرا پیاده میشه که از اون هاله بگه رد نشه...مگه میدونه چی پشتشه؟؟ چرا باید اون زن مهم باشه در حالی که تاکید داره نشون بده زن جذابی براش نبوده
در کل قلم اتونو دوست داشتم
این ادبیات شبیه قلم رومن گاری...دوست داشتم
موفق باشی ارشیا جان)

Ziba دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 17:57

منو یاد شازده کوچولو انداخت..دلم گرفت ودنیای ما پرشده از عروسک ها..موفق باشین دوست خوبم❤️

علی عرفانیان یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 23:08

می ترسم از اینکه تو نباشی و من در خواب خود هزار ساله شوم،،خیلی خوب تونستم با شخصیت داستان همزاد پنداری کنم و آخر قصرو درک کنم..عالی بود

بهامین چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 23:24

بسیار لطیف ابتدا یه هویت خلق کردین،زیبا و دلفریب و رویایی،به زندگی پیوندش زدین جوری که جدایی ناپذیرن ،در انتها هم نشون دهنده ی میل شدید آدم به داشتن امید و عشق بود به نظرم،حتی اگر هیچی وجود نداشته باشه
مثل ایمان واقعی،که زمانی اثبات میشه که هیچ چیزی برای آویختن بهش وجود نداره
مرسی،خیلی حقیقی بود

مهرداد پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 21:14

در میان زیبایى هاى وصف و اوصاف حالات بر گرفته از احساساتى زیبا ، چند سوال در ذهنم شکل گرفت که کجاست این قهرمان داستان ما که این گونه عواطفش را زیبا مینگارد. چه دوره اى از زمان را در دیدگاهش داشته و در آن زمان او چه دیده است. من نیازمند دانستن پیشینه ای از او هستم چرا که یقیناً دلایل و وقایع خاصی در زندگی اش داشته که این چنین شده، قهرمان این نوشته برایم گم است. جغرافیا ، تاریخ ، پیشینه و زبانش را من میخواهم ، دوره ای که در آن زیسته است را میخواهم . میتوانم کمی رد پایی را دنبال کنم و حدس بزنم که شاید در دوره جنگ نبوده و افکارش بر گرفته از محیط جنگ زده نیست اما پاسخ پرسش هایم را نمیدهد

Hava Mansouri چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 21:45

"اما بیشتر از ترسی که در وجودم هست تو را دوست دارم..." به نظرم این جمله یکی از قوی ترین جملات این متن است. متن با توصیف خیلی زیبایی شروع میشود که بلافاصله خواننده را جذب میکند و در ذهن او تصویری شفاف ایجاد میکند. سادگی و لطافت احساس نویسنده واقعا مورد تحسین است. خود را سانسور نکرده.
به نظرم جملات پایانی متن میتواند با فاش نکردن فراموشی نویسنده و عروسک بودن "معشوق" بهتر شود. به خواننده ی خود بیشتر اطمینان داشته باشین!
موفق باشید :)

بزرگوار
سپاس از دید گاه زیبا و خردمندانه ی شما
البته که من به خواننده هام ایمان دارم
چون نوشته هام عاشقانه نیست بر این باور هستم که عاشقان نمی خوانند
باز هم سپاس

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد