ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
آنچنان در این شب تاریک در خیابان ها قدم می زد که حتا صدای پایش را کفش هایش نیز نمی شنیدند
در انتظار بود ، در انتظار چیزی که هیچگاه نمی دانست آمدن یا نیامدنش را
به سمتش می رود یا نه
اصلا نمی دانست آن چیست . عبور می کرد با تک تک چیز هایی که در زندگانیش بود و نبود . خسته
با پاهایی که با تمام نا توانیش هنوز امیوار بود برای راه رفتن برای رسیدن .
به چی ؟ خودش هم نمی دانست
سنگین نبود ، گمان می کنم اگر به روی ابر ها هم راه می رفت هیچگاه فرو نمی افتاد . سبک بود
سبک اما نه آزاد . زندانی و اسیر اندیشه بود . چه اندیشه ای ! اندیشه ای که او را در بند کرد ، آزار داد
امروز از او چه مانده است ، هیچ . دو پایی که همچنان به مسیر ادامه می دهند . به مسیر کلیشه ای که پایانی ندارد
و شاید اصلا مسیری نبود
راهی بود در ذهن و اندیشه ، در فکر پاها