نوشته های یک

نوشته های یک

می نویسم برای خودم نه تو
نوشته های یک

نوشته های یک

می نویسم برای خودم نه تو

قدیم

     آنچنان در این شب تاریک در خیابان ها قدم می زد که حتا صدای پایش را کفش هایش نیز نمی شنیدند

در انتظار بود ، در انتظار چیزی که هیچگاه نمی دانست آمدن یا نیامدنش را

به سمتش می رود یا نه

 اصلا نمی دانست آن چیست . عبور می کرد با تک تک چیز هایی که در زندگانیش بود و نبود . خسته

با پاهایی که با تمام نا توانیش هنوز امیوار بود برای راه رفتن برای رسیدن .

به چی ؟ خودش هم نمی دانست

سنگین نبود ، گمان می کنم اگر به روی ابر ها هم راه می رفت هیچگاه فرو نمی افتاد . سبک بود

سبک اما نه آزاد . زندانی و اسیر اندیشه بود . چه اندیشه ای ! اندیشه ای که او را در بند کرد ، آزار داد 

امروز از او چه مانده است ، هیچ . دو پایی که همچنان به مسیر ادامه می دهند . به مسیر کلیشه ای که پایانی ندارد 

و شاید اصلا مسیری نبود

راهی بود در ذهن و اندیشه ، در فکر پاها