نوشته های یک

نوشته های یک

می نویسم برای خودم نه تو
نوشته های یک

نوشته های یک

می نویسم برای خودم نه تو

چشمان مرد مرده

مسیر هر روزه، طبیعیه که برای رفتن به اونجا سوار این ماشین ها بشم و همون راه همیشگی رو برم.

اما امروز یکم متفاوته، یکم برام عجیبه. احساس می کنم این خاکی که توی هواست داره چشمام رو می سوزونه و واسه همینم هست که نمی تونم بیرون از تنم رو خوب ببینم. با باز و بسته کردن شیشه های تاکسی یه کوچولو از اون گرد و خاکی که روش نشسته رو تمیز می کنم.

چرا بیرون اینجوری شده؟ هوا خیلی خاک آلوده که نمی تونم چیزی بیرون از تنم رو ببینم یا انگار چیزی نیست و فقط اون ماشین و راه همیشگی ؟

یکم دارم ریز می شم. چرا ساختمون ها هیچ کدوم نیستن؟ آدمای تو ماشین هم انگار طبیعی نیستن.

سرم رو بر می گردونم به سمت پنجره و از لا به لای هوای خاک آلود می تونم یه اثری از ساختمون ها ببینم.

انگار امروز توی همون راه همیشگی هیچ کدوم از ساختمون ها روی زمین نیستن. همشون به اندازه ی ارتفاعشون توی زمین فرو رفتن. یاد پدربزرگم افتادم که می گفت : از پشت بوم خونه ها به هم راه داشت.

سرم رو می چرخونم و همون جوری توی پریشونی خودم معلقم که چشمم به یه زن خیلی ساده می خوره که کنار همون راه همیشگی با لباسی امروزی، یه مانتو و روسری تیره داره قدم می زنه.

داره همون راه همیشگی رو میره که من هر روز با اون ماشین ها ازش رد میشم. اما ادامه ی راه امروز همیشگی نیست. انگار یه پرده ی هاله دار توی سرتاسر پهنه ی راهم کشیدن. با این همه ی چیز عجیب امروز نا خود آگاه از پرده و رفتن زن به سمتش می ترسم.

نمی دونم چرا به راننده میگم نگه داره که من پیاده شم و دنبال زن بدوم که هر چه زودتر از اون پرده دورش کنم.

فاصله ای باهاش ندارم اما با اینکه می دوم به قدم های آهسته ی زن نمی رسم.

چندین بار صداش کردم. خانم                     خانم

بر نمی گرده. مستقیم داره میره به سمت اون پرده که من ازش می ترسم. انگار نمی بینش.

قدم هام رو بلند تر و تند تر می کنم. هر کاری باید بکنم که به سمت اون پرده نره.

..........................................................

..........................................................


او از پرده رد می شود و به آنی پوشش تیره اش به حریری سپیدی با مو های باز قهوه ای بدل می شود.

پریشان راه رفتنش را در نزدیکی خود می بینم. من نیز از پرده گذشتم.

بوی زن بوی مرگ است. در لحظه ی پایانی افتادنش از پشت او را می گیرم و سر نحیفش را روی پایم می گزارم.

در واپسین لحظات در چشمان تاریکش چهره ی خود را می بینم.  

ورود ممنوع

      بامداد با پرتوهای خورشید طلایی اتاقم چشم باز کردم و مانند هر روز تو را دیدم .

زیبایی تو . آن موهای زرین که گندمزار رنگش را از آن گرفته بود و خورشید اتاقم بودند . باز با همان لبخند زیبایت بامداد را به من ارزانی داشتی و روزم را با نمایان کردن خودت به من ساختی . کار هر روز توست . اصلا انگار اگر تو نباشی شب هیچ گاه به روز نمی آید . هیچ گاه اشعه ی روشن و کور کننده ی موهای تو مرا از خواب بیدار نمی کند.

راستش انگار یکم هم می ترسم ، می ترسم از اینکه تو نباشی و من در خواب خود هزار ساله شوم . که دیگر بیداری را نبینم و خواب به خواب بروم . اما بیشتر از ترسی که در وجودم هست تو را دوست دارم . می دانم که نباشی هیچم .

مانند هر روز با نگاه کردن به تو ای هستی من روزم را آغاز می کنم و برایت ناشتایی درست می کنم . که تا پیش از اینکه بروم آسودگی و آرامش تو را در همه ی جانم حس کنم . آری ، به راستی آرامش تو برایم آسودگی ست  ادامه مطلب ...

ماه

نیمه های شب است. هوا از سردی عرقی بر روی تن نشانده و من به سختی می توانم اتاقی که درونش هستم را ببینم. 

همان اتاقی که یک زیر انداز کهنه توی آن بود که شب ها به عنوان واپسین آغوش پزینده ی تنم به آن پناه می بردم و یک آینه که انگار همه ی سختی هایم را هر بار که از جلویش رد می شدم برایم به نمایش می کشید.

اتاق آینه دار

----------------------------------------

چندی بود که به نبود تن او به روی همان زیر انداز در شبها عادت کرده بودم  

ولی خوب یادم می آید که تنش چگونه بود ، سرد و بی روح مانند لحن حرف زدنش  

انگار همه ی احساسات و عواطفش را به زور به من می گوید. انگار کسی مانند سایه همیشه پا به پایش هست و او را مجبور می کند که با من باشد یا آن حرفها را به من بگوید. 

نمی دانم چرا هنگامی که مرا نمی خواهد حتا با من است. من که در این جهان چیزی جز همین زیر انداز و آینه را ندارم. 

اما نه ، انگار همان سایه او را مجبور به بودن با من می کند. 

خوب یادم هست که با من چگونه بود. حتا یادم هست که تن سرد و بی روحش که انگار لحن و احساسش هم منشایی از آن داشت گرمای تنم را می مکید. انگار که نیروی تپش قلبش را از من می گرفت و گمان می کنم برای همین بود که آن لحن و احساس سرد را نسبت به من داشت. 

ولی با همه ی نا خوشی من و احساس سرد مجبور به بودن با من بود. 

خوب یادم هست که هنگامی که او را بر سر بالینم می خواندم در تاریکی سه کنج همان اتاق آینه دار پنهان می شد تا او را نبینم. به خیالش نمی دیدمش. 

اما من همش گمان می کردم که اگر بار دیگر او را بخوانم می آید. نه به خاطر حسی که به من دارد ، نه. بلکه به خاطر همان تپش قلبش که از من می گیرد. به خاطر خودش. 

چند روزیست که در بسترم روز ها و شبها را می گزرانم. حال خوشی ندارم. نیمه های شب است و هوا به اندازه ای سرد است که عرقی سرد روی تنم نشانده است. 

او را می خوانم ، باز هم پاسخی نمی آید. به گمانم باز در همان سه کنج اتاقم پنهان شده است. باز هم برای اینکه به من کمکی نکند آنجاست. 

اما در لحظه ای یادم آمد. 

  ادامه مطلب ...