نوشته های یک

نوشته های یک

می نویسم برای خودم نه تو
نوشته های یک

نوشته های یک

می نویسم برای خودم نه تو

مرد اما نفهمیدیم

        






                                    هدایت












او

   چند روزیست که انگار خیلی  چیزا عوض شده - انگار دیدم نسبت به دنیا تغیر کرده ، همه چیز جهانم رنگ و بو گرفته اصلا گمان می کنم تازه رنگی شده 

  اومد گفتم نه – اما پس از اون شب که دوباره اومد نتونستم نه بگم وسط کویر دوسش داشتم حتا ماه هم داشت نگاهم می کرد – به ثانیه اندیشم خودش رو اثبات کرد – گفت این دیگه کار من نیست ارشیا مهر و عشق رو که مغز نمی فهمه کاره دله

  بی گدار به آب زدم و رفتم سر وقت دل – دلم هم مونده بود چی بگه – پس از اون همه رخ دادهای بد توی زندگی یه نقطه ی نور توی تاریکی هام داره میاد اکنون که دارم می اندیشم می بینم که نقطه نبودخیلی بزرگتر از اینا بود . نوری که رنگی بود که  رو همه چیز تاثیر خوب داشت –نگاهم لحظه ای به او افتاد برگشتم و راه رو نگاه کردم ، همون کویری  رو که وسطش احساس مهر به دختری کردم – با این همه مکث فکری و دلی بی قرارانه بهش گفتم باشه ، باهاتم

  از اون لحظه به بعد هم چیز یه جور دیگه شد ، همه چیز . باورم نمی شه که بتونم باز به کسی مهر بورزم 

  اما کار دل بود دیگه  منی که همیشه مغزم فرمان می داد این بار دل بود که غلبه کرد.

  انگار دلم داشت توانا ییش رو به رخ مغزم می کشید –می گفت این همه من رو سرکوب کردی ، کشتی ،دور انداختی  اما جایی زمینت زدم که حتا باورت نمیشه .

  نمی خواستم اون شب روشنم به پایان برسه اما چه کنم که اون راه پایان داشت و با هم پایانش رسیده بودیم – توی دلم غوغایی بود سرمست بودم از اینکه دارمت – با احساس بود..،


بامداد که پاشدم انگار هوای هم بوی دیگری داشت برام

             من فقط عاشق اینم روزایی که با تو تنهام

                                        کارو بار زندگیم و بزارم برای فردام

  وای انگار همه ی لذتها گرد هم اومده بودن برای اینکه لبخندی توی دل من به جا بذارن . زیبایی بودن با تو- لبخندت و غرورآفتاب 

   بالا سر شهری که همه جاش خاکستری بود اما تو مال اون شهر نبودی چون چشمانت رنگی بود – می دیدم

  دم تا دم شام تا سحر – خماری تا نشئگی – گرمی تا مستی با تو بودم

  یادته گفتم " شاید قسمت من چنین بود  و من در خواندن یا نوشتن توانا نیستم "

  دست همان قسمت من را مجبور کرد که چندی جسمانی از تو بانوی رنگین جداشم

اما نمی هراسم – چون تو را دارم


  اما از آنجا که هر خنده ای قطره ی اشکی به همراه دارد امروز ، روز قطره ی اشکم بود خانم گل

از بامداد

  نه ، نمی خواهم از درد و رنج  برایت بگویم . از برای تو فقط شادی باد

  غم مال منه، من با غم بزرگ شده ام و میمیرم ، اما تو شاد باش

  پس برایت نمی گویم از آن – اکنون همه ی این خاک را سکوت فرا گرفته است

همه خواب ، اما نه سگ

می بخشمت برای مهری که به من داری برای گرمای تنت

می بخشمت که مهربانی ، می بخشمت اگر خوبی

ببخش اگر او نیستم ببخش اگر به پاکی تو مهر ندارم – ببخش اگر ....